ضرب المثل
ü بلبل زبانی کردن {خوب و تندتند حرف زدن – بر سر نطق و بیان آمدن }
ü بلبلیش بلبل است یا جوجه است پردر نیاورده یا پیراست و پرش ریخته{اظهار نظری خلاف و نا درست از هر بابت }
ü مثل بلبل {خوش سخن و فصیح – خوش آواز }
ü بلبلان خاموش خر در عرعر است
ü بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته هر کس بقدر همت خود لانه ساخته
ü جیک جیک مستونت بود یاد زمستونت نبود ؟
داستان
در باغی بلبلی بر شاخ در ختی آشیانه داشت اتفاقا موری ضعیف در زیر آن درخت وطن ساخته و از بهر چند روزه مقام و مسکنی ساخته بلبل شب و روز گرد گلستان در پرواز در آمده و بربط نغمات دلفریب در ساز آورده ، مور به جمع نفقات لیل و نهار مشغول گشته و هزار دستان در چمن باغ به آواز خوش غره شده ، بلبل به گل رمزی می گفت و باد صبا در میان غمزی می کرد چون این مور ضعیف نیاز گل و ناز بلبل مشاهده می کرد ، به زبان حال می گفت از این قیل و قال چه گشاید کار در وقت دیگر آید
چون فصل بهار رفت و موسم خزان در آمد خار جای گل را بگرفت و زاغ در مقام بلبل نزول کرد .
باد خزان در وزیدن آمد و برگ از درختان ریزیدن گرفت رخساره برگ زرد شد و نفس هوا سرد گشت از کله ابر در میریخت و از غربیل هوا کافور می بیخت ناگاله بلبل در باغ آمد نه رنگ گل دید و نه بوی سنبل شنید زبانش با هزار دستان لال بماند نه گل که جمال او بیند و نه سبزه که در کمال او نگرد از بی برگی طاقت او طاق شد و از بی نوایی از نوا باز ماند فرومالنده به یعتدش امد که آخر روزی موری در زیر این درخت خانه داشت و دانه جمع می کرد امروز حاجت به در اوبرم و به سبب قرب دار و حق جوار چیزی طلبم بلبل گرسته روزه ، پیش مور به دریوزه رفت ای عزیز ، سخاوت نشان اختیاری است وسر مایه کامکاری ، من عمر عزیر به غفلت می گذاشتم تو زیرکی می کردی و ذخیره می اندوختی چه شود اگر امروز نصیبی از آن کرامت کنی ؟مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال تو لحظه ای به طراوت گل مشغول بودی و دمی به نظاره بهار مغرور ،نمی دانستی که هر بهاری را خزانی و هر راهی را پا باشد یانی
ضرب المثل
ü به آهو می گوید بدو ،به تازی می گوید بگیر
{دو طرف را تحریک کرده و به جان هم می اندازد – نفاق فکنی می کند }
ü به دشت آهوی ناگرفته نبخش {پوست خرس شکار نشده را نفروش }
ü مثل چشم آهو {چشم درشت و شهلا }
ü نانش به شاخ آهو بسته است {برای یافتن روزی دائما در تکاپو است }
احادیث
روایت کرده که علی ابن الحسین علیهما السلام روزی با جماعتی از اصحاب خود نشسته بودند آهوئی نزد آن حضرت آمد و دست بر زمین می زد و صدایی می کرد فرمود می دانید چه می گوید ؟ گفتند نه ، فرمود می گوید فلان شخص از قریش فرزند مرا امروز شکار کرده است و از من التماس می کند از آن قریشی بخواهم فرزندش را بدهد که شیرش بدهد باز به او بسپارد و برود پس حضرت به اصحاب فرمود برخیزید تا به خانه آن شخص رویم و حاجت این آهو را بر آوریم چون به خانه آن مرد آمدند بیرون آمد حضرت فرمودند بچه آهو را آورد مادرش آن را شیر داد حضرت به آن شخص التماس فرمود که این آهو بره را به ما ببخش او آهو بره را به حضرت بخشید و حضرت آن را به مادرش رخصت فرمود آهو می رفت و دم را حرکت میداند به زبان خود سخنی می گفت فرمود می دانید چه می گوید ؟می گوید خدا غایبان شما را به شما برساند و علی ابن الحسین علیهما السلام را بیامرزد چنانچه فرزند مرا به من رسانید .