نامه یک دختر به همسر آینده اش
عزیزم!می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
مثل آفریقایی:
* سکوت بزرگترین قدرت هاست.
* حقیقت تلخ بهتر از یک دروغ شیرین است.
* همیشه حق با کسی نیست که بهتر سخن می گوید.
تنهایی و عزلت هرچیزی را می توان کسب کرد به استثنای شخصیت
انسان همان است که خود باور می کند.
اعتماد به نفس اولین راز کامیابی است
?? سال پیش ...! (داستان کوتاه طنز)
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ?? سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
به آهو می گوید بدو ،به تازی می گوید بگیر
{دو طرف را تحریک کرده و به جان هم می اندازد – نفاق فکنی می کند }
به دشت آهوی ناگرفته نبخش {پوست خرس شکار نشده را نفروش }
مثل چشم آهو {چشم درشت و شهلا }
نانش به شاخ آهو بسته است {برای یافتن روزی دائما در تکاپو است }
شانس خود را امتحان کنید! ...
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعھ زمین بایست. من سھ گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرھا را بگیری من دخترم را بھ
تو خواھم داد.
مرد قبول کرد، در طویلھ اولی کھ بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی کھ در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم بھ زمین می کوبید و بھ طرف مرد جوان حملھ
برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویلھ کھ کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی کھ با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویلھ ھم باز شد و ھمانطور کھ فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود کھ در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشھای دست یافتنی است اما اگر بھ آنھا اجازه رد شدن بدھیم ممکن است کھ دیگر ھیچ وقت نصیبمان نشود.
برای ھمین سعی کن کھ ھمیشھ اولین شانس را دریابی.!
ضرب المثل
کبوتر با کبوتر باز با باز کند هم جنس با همجنس پرواز
کبوتر پر قیچی {کبو تر دست آموز – همچنین کسی که به وسیله او بتوان دیگری را به سوی خویش جلب کرد }
چنگیزخان و شاھین! ...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
ھمراھانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاھین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاھین از ھر پیکانی دقیق تر و بھتر بود، چرا کھ می توانست در آسمان بالا برود و آنچھ را ببیند کھ انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و ھیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس بھ اردو برگشت، اما برای آنکھ ناکامی اش باعث تضعیف روحیھ ی ھمراھانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنھا قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارھا را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکھ یک معجزه! جرگھ ی آبی دید کھ از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاھین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را کھ ھمیشھ ھمراھش بود، برداشت.
پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را بھ لبش نزدیک کند، شاھین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاھین حیوان محبوبش بود، شاید او ھم تشنھ اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
اما جام تا نیمھ پر نشده بود کھ شاھین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی بھ ھیچ شکلی بھ او بی احترامی کند، چرا کھ اگر کسی از دور این
صحنھ را می دید، بعد بھ سربازانش می گفت کھ فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مھار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد بھ پر کردن آن.
یک چشمش را بھ آب دوختھ بود و دیگری را بھ شاھین.ھمین کھ جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاھین دوباره بال زد و بھ طرف او حملھ آورد.
چنگیزخان با یک ضربھ ی دقیق سینھ ی شاھین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود.
چنگیزخان کھ مصمم بود بھ ھر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمھ را پیدا کند.
اما در کمال تعجب متوجھ شد کھ آن بالا برکھ ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارھای منطقھ مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاھین مرده اش را در آغوش گرفت و بھ اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمھ ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال ھایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند کھ دوست ندارید، ھنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
ھر عمل از روی خشم، محکوم بھ شکست است.