دومین در طویلھ کھ کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی کھ با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویلھ ھم باز شد و ھمانطور کھ فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود کھ در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشھای دست یافتنی است اما اگر بھ آنھا اجازه رد شدن بدھیم ممکن است کھ دیگر ھیچ وقت نصیبمان نشود.
برای ھمین سعی کن کھ ھمیشھ اولین شانس را دریابی.!