چنگیزخان و شاھین! ...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
ھمراھانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاھین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاھین از ھر پیکانی دقیق تر و بھتر بود، چرا کھ می توانست در آسمان بالا برود و آنچھ را ببیند کھ انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و ھیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس بھ اردو برگشت، اما برای آنکھ ناکامی اش باعث تضعیف روحیھ ی ھمراھانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنھا قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارھا را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکھ یک معجزه! جرگھ ی آبی دید کھ از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاھین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را کھ ھمیشھ ھمراھش بود، برداشت.
پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را بھ لبش نزدیک کند، شاھین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاھین حیوان محبوبش بود، شاید او ھم تشنھ اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.