مرحوم (( میرزا علی اکبر نهاوندی )) از کتاب لئالی الاخبار نقل کرده که : شخص مؤمنی با جن مؤمنی رفیق شده بود ، آن شخص می گوید : روزی در مسجد بین صفوف مردم نشسته بودم ، ناگاه آن رفیق جنی من ظاهر شد و گفت : چگونه می بینی حال این مردمی را که در مسجدند ؟
گفتم : بعضی از اینها را می بینم که خوابند و بعضی بیدار .
گفت : برسرشان چه می بینی ؟ گفتم : چیزی نمی بینم ، پس با دست خود چشمهایم را مالید و مسح کرد و سپس گفت : (( نکاه کن )) چون نگاه کردم ، دیدم که برسر هریک از آنان کلاغی نشسته است ، اما بعضی از آن کلاغها گاه با دو بال خود چشم آن شخصی را که بر سرش بودند می پوشاند و گاه بالهای خود را از جلو چشم کنار می زند .
از رفیق جن خود پرسیدم که قضیه این کلاغها چیست ؟ و چرا این کار را انجام می دهند ؟ رفیقم گفت : این کلاغها شیطانهایی هستند که بر آن افراد ما مورند و وظیفه دارند که بر سر آنها بنشینند و هرگاه که از خدا غفلت کنند شیاطین با بالهای خود جلو چشم آنها را بگیرند .
سپس این آیه را تلاوت نمود.
« و من یغش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین »
« هرکس از یاد خدا سرپیچی کند شیطانی را بر انگیزانیم تا یار و همنشین دائم او باشد .
داستانی به نقل از امام محمد باقر(ع)
امام باقر(ع) می فرماید: ابوخالد کابلی مدتی نزد پدرم علی بن الحسین (ع) خدمت می کرد. روزی اشتیاقش را نسبت به دیدار مادرش به حضرت بازگو نمود و برای رفتن نزد او رخصت خواست.
حضرت فرمود: فردا مردی از اهل شام که صاحب شأن و جاه ومال است با دخترش که جن زده شده به سراغ طبیب این جا می اید و حاضر است مال خود را برای علاج دخترش صرف کند تو نزد او برو و بگو: من ده هزار درهم می گیرم و او را معالجه می کنم.
فردا مرد شامی با دخترش آمد و سراغ از طبیب گرفت.
ابوخالد گفت: من ده هزار درهم می گیرم و او را معالجه می کنم.
پدر قول داد که پول را بدهد. حضرت فرمود: به زودی با تو مکر می کند و به وعده اش وفا نمی کند، سپس فرمود: برو در گوش چپ دختر بگو: ای خبیث حضرت زین العابدین می فرماید: از بدن این دختر بیرون رو و دیگر بر نگرد.
ابوخالد چنین کرد. جنون دختر خوب شد سپس مال را از پدرش مطالبه کرد،اما او مسامحه نمود، چون آن مرد کوتاهی کرد حضرت فرمود: فردا باز مرضش بر می گردد به او بگو: دلیل عود بیماری آن است که به وعده ات وفا نکردی اینک اگر ده هراز درهم را در دست علی بن الحسین (ع) بگذاری من او را علاج می کنم به طوری که دیگر بر نگردد فردای آن روز به دستور آن جناب عمل کرد و گفت : آگر برگری تو را به آتش خدا می سوزانم شیطان از بدنش خارج شد و دیگر باز نگشت.
ابوخالد مال را گرفت و به جانب مادر رفت.
(علیرضا رجالی، جن و شیطان، ص 90 به نقل از شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال، ص 121.)